من از دیار فقر می آیم
آنجا که
خانی نیست
نانی نیست
حالی نیست
من از دیار فقر می آیم
با چهره ای مغموم
رنگ پریده از رخسار
چروک نقش بسته برگونه
من از دیار فقر می آیم
با کامی تلخ ازرنج روزگاران
رنگی سوخته از تابش گرما
گونه ای قرمز از سوز زمستانها
من از دیار فقر می آیم
با خوابهای آشفته
حرفهای نا گفته
عقده های در گلو خفته
خانه متروک و سقفهای دود اندود
من از دیار فقر می آیم
آنجا که روباه و گرگ ومیش
در تقسیم غنایم همداستان شده اند
و سهم ما این مردم شریف و زحمتکش
من از دیار فقر می آیم
سرزمین شکستن استخوانها
سرزمین سقوط آدمها
سرزمین پژمردن شقایقها
سرزمین خشکیدن اعتمادها
سرزمین فرار ایمانها
سرزمین آسمان مه آلود
سرزمین کبوتران خونین بال
سرزمین غنچه های پژمرده
من از دیار فقر می آیم
مرا نگاه کن
چهره ام رنگ غروب
هیکلم تکیده
قامتم خمیده
آرزو هایم خشکیده
روزگارم آشفته
نفسهایم بریده
پیراهنم دریده
بهارم خزان
اشکهایم باران
آسمانم دودی
خانه ام بی روزن
اندرونم غوغا
ناله ام افغان
من از دیار فقر می آیم
بر بام آرزو پرواز می کنم
تا شهر فرنگ
قصری بر لب دریای خیال
و باغی که در آن میوه ها آویزان
و نهری زیر درختان جاری
حوریان در رقصند
هر چه خواهی به وفور
کباب قرقاول
پسته رفسنجان
قالی بافت کویر
روی میزم چیده
میوه های نو رس
بهترین شیرینی
همه جا آبادی
همه جا در شادی
شراب ارغوانی
و بانگ نوشانوش
لحظه ای بعد اما
دستهایم خالی
خیالم بر باد
و من و خاطری آشفته
و غوغای معده ای خالی
و یکدنیا خاطرات تلخ
من از دیار فقر می آیم
بچه ها از من کیف وقلم می خواهند
و اسباب بازی ولباس زیبا
وشیرینی وشکلات
ومن هر چه را دارم در ظرف نداشتن
به آنها تقدیم می کنم
من از دیار فقر می آیم
حکایت من حکایت خشکسالی وبی آبی است
حکایت من حکایت خزان وبی برگی است
حکایت من حکایت آوارگی در کوچه های بی سروسامانی است
حکایت من حکایت غربت آدمها در شهر نداشتن هاست
من از دیار فقر می آیم
آنجا که آرزو های آدمی هر گز نمی روید
آنجا که خنده های تلخ از گریه غم انگیز ترند
آنجا که بوی کباب همسایه محله را داغدار می کند
آنجا که اصالت از آن نان است و آدمها از رونق افتاده اند
آنجا کهبرهنگی وگرسنگی نشان برابری آدمهاست
آنجا که هیچ کس در امان نیست هیچ کس بی فغان نیست
آنجا که به قرص نان می گویند ماده حیات
آنجا که بچه های ولو در کوچه وبازار در زباله های شهر
به دنبال پوست پرتقال می گردند
آنجا که ناله های شبانه موسیقی رایج شهر است
آنجا که آسوده خا طران و بیدردان
زردی را نوعی رنگ می پندارند
وسبکباران ساحلها سالهاست
که از حکایت کشتی طوفانی بی خبرند
من از دیار فقر می آیم
در ولایت فقر بچه ها پیر به دنیا می آیند
در ولایت فقر روزها به اندازه سال طولانی است
در ولایت فقر درخت عشق خشکیده است
در ولایت فقر به رنگها ونگاهها اعتماد کن
که زبان فریبت می دهد
در ولایت فقر درختی دیدم بارش نفرت
در ولایت فقر مردمی دیدم که خرافه می فروختند
در ولایت فقر آدمیانی را دیدم که بر سر خود چانه می زدند
در ولایت فقر درخت دانایی رانمی کارند
زیرا مزاحم خوشبختی است
در ولایت فقر به قول یک شاعر
<<نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب می کند>>
در ولایت فقر به گرگ می گویند ارباب
به موش می گویند خزانه دار
به روباه می گویند سیاستمدار
درولایت فقر قلم همواره دست به عصا است
و کوچه های عبورش باریک ونا امن است
در ولایت فقر حرفهای تکراری است واژه های تو خالی است
در ولایت فقر همه آمو خته اند
که هر چه پیش آید تقدیر است
من از دیار فقر می آیم
در دیار فقر
پیر مردی را دیدم که به بزغاله می گفت فرزندم
پیر زنی را دیدم که به گاوش می گفت ارباب
مردی را دیدم با معده خالی که به نان می گفت ...
تو کجایی تاشوم چاکرت
مردی را دیدم که استخوانی را دندان می زد
و می گفت بهتر از فلسفه است
در دیار فقر
آ دمیانی را دیم آنسوی نرده ها
آدمیانی را دیدم کارد خونین در دست
آدمیانی را دیدم نشسته بر معبر با دستان دراز
آدمیانی را دیدم در هاله ای ازدود غلیظ
آدمیانی را دیدم در حال فرار از ژاندارم وپاسبان شهر
آدمیانی را دیدم که به فلسفه می گفتند حرف مفت
آدمیانی را دیدم که ناله شان این بود
<<تن برهنه ما را که پوشاند>>
آدمیانی را دیدم که نوایشان این بود
<<غم نهانی ما را که می داند>>
و اینها همه از دیار فقر بودند
وتنها اهالی فقر می دانند
که حکایت فقر چگونه حکایتی است